وبلاگ رسمی و شخصی آریا آدینی

وبلاگ رسمی و شخصی آریا آدینی

فاصله ها را با یک نگاه میشود برچید ، فاصله ها را برچین ، نگاهم کن

 مراسم




وقتی تابوتی را با جنازه ای که در آن است میبینید رسم این است که کلاهتان را بردارید و با ادب

بایستید و اگر کلاه ندارید سرتان را خم کنید ، این کار احترام گذاشتن به مرده ها تلقی میشود ولی چیزی که شما به

آن احترام میگذارید در واقع خود مرگ است.

مطمئنا بدترین مراسمی که انسان میتواند در آن حظور پیدا کند مراسم تدفین پدرش است.

آن روز مثل روزهای دیگر نبود...ابر های سیاه می غریدند ، آسمان میبارید.

از دور که نگاه میکردی تعدادی انسان عزا دار  با لباس سیاه رنگ در میان تپه های سبز دهکده منتهی به جنگل که

دور یک تابوت حلقه زده بودند و با جنازه ی درون آن حرف های ُآخر را میزدند را میدیدی.

چند دقیقه ای بود که ذرات ریز باران جای خود را به گرده های ریز برف داده بودند.

گرده های برف روی لباس سیاه جک مینشستند و با رنگ سپیدشان او را دلداری میدادند.

هوا سرد بود ، باد دهکده کوچک را در آغوشش کشیده بود و با دستان سردش جک را نوازش میکرد.

درختان هم مثل آسمان به حالش گریه میکردند... درختان تنها میهمانان این مراسم بودند که لباس سرخ بر تن

داشتند.

همه چیز سرد و بی روح بود حتی صورت جک که از درون میگریست و از بیرون مثل یک جنتل من دستهایش را از

جلو به هم قفل کرده بود و با حالتی عصا غورت داده مثل بادیگارد ها فقط به تابوت خیره شده بود.

جک آن روز برای اولین بار یک دل سیر گریه کرد.

آن روز هم مثل روزهای دیگر خیلی زود گذشت...

چند روز گذشت....

رفتار جک به کلی عوض شده بود.

- جک غذا آماده ست ...بیا پایین.

جک از پله های طبقه بالایی که  اتاقش که در آن بود پایین آمد ، وقتی چشمش به غذا افتاد حرکتش کند تر شد

دستش را روی حفاظ پله ها کشید و روی یکی از پله ها نشست.

و در حالی که سرش را با دو دست گرفته بود به مادرش گفت:

- بازم غذای گیاهی!؟

- جک توی برنامه غذاییت نوشته که سه شنبه ها باید غذای گیاهی بخوری... حالا میشه بگی امروز چند شنبه

ست؟ 

جک سرش را بلند کرد و گفت:

- مادر بذار راحت باشم... چه فرقی میکنه امروز چی بخورم!؟

   راستش را بخواهید مادر جک بعد از ، از دست دادن همسرش تنها جک را در دنیا داشت و هرگز دوست نداشت او

را هم مثل همسر بیچاره اش از دست بدهد

به همین خاطر بود که بیش از حد به جک توجه میکرد!

او با ابن کار میخواست جک را برای خودش نگه دارد ، اما این همان چیزی بود که باعث شد جک را از دست بدهد.

همان چیزی بود که جک را بیش تر از هر دردی آزار میداد.

وابسته بودن حس خوبی به او نمیداد ، او از زندگی با یک مادر دیکتاتور خسته شده بود.

جک بالاخره بعد از یک ساعت سر و کله زدن با مادرش راضی شد که پشت میز بنشیند و تا آخرین ذره اسفناج 

داخل بشقابش را بخورد.

مادرش با اشتها اسفناج ها را یکی بعد از دیگری ناکار میکرد.

ولی جک که هنوز هم میلی به غذا نداشت در حالی که چنگالش را لابه لای اسفناج ها فرو میکرد و با آنها بازی

میکرد زیر چشمی به مادرش زل زده بود و برای ابراز عصبانیتش نفس های محکم و مرتبی میکشید.

میدانست که بعد از تمام شدن غذای مادرش باید جلوی چشم های مادرش اسفناج ها را تک به تک بخورد،البته به

زور.

مادر جک بالاخره غذایش را تمام کرد و از او خواست تا تمام اسفناج هایش را بخورد...

جک هم طبق معمول بعد از سرگرم کردن مادرش به تلوزیون اسفناج ها را یکی یکی از پنجره آشپز خانه بیرون

ریخت...

وقت خواب شده بود...

ساعت حدودا 01:00 بود و مادر جک طبق معمول روی کاناپه خوابیده بود، صدای ضعیفی باعث میشد مادر جک  گاه

گداری این پهلو آن پهلو کند.

از بیرون که به پنجره اتاق جک نگاه میکردی یک زنجیره بزرگ از ملحفه های سفید و رنگی را میدیدی که مثل یک

ارتش منظم پشت سرهم از یک پنجره در طبقه دوم آویزان بودند.

کار خطرناکی بود... علاوه بر این که خطر سقوط جک را تهدید میکرد ، پایین رفتن از یک پنجره که تا یک جنگل بزرگ

فقط ده یا دوازده قدم فاصله داشت خود خطری بزرگ محسوب میشد و این دلیل کافی بود برای اینکه بگوییم جک یک

پسر شچاع است در غیر این صورت فکرش را بکنید مادر جک به او چه فشار روانی وارد کرده که جک حاضر شده 

ترس و بزدلی را کنار بگذارد و چنین کار وحشتناکی را انجام دهد.

جک بعد از یک ربع این ور آن ور شدن بالاخره پایش به زمین نمناک پای پنجره رسید.

بدون مکس و بدون یک حرکت اضافه چمدان قهوه ای رنگش را که پر از شکلات و شیرینی کرده بود برداشت و

در دل سیاه جنگل ناپدید شد.

از صبح روز بعد تا به امروز که پنج سال میگذرد مادر جک هر شب زیر پنجره ی اتاق جک می آید و یک دل سیر گریه

میکند.

یک شب که مادر جک مثل تمام شب های دیگر زیر پنجره ی اتاق جک خون گریه میکرد و دست به دامن روزگار شده

بود تا شاید پسرش برگردد ، لکه سیاهی را در روشنایی مرموز ماه دید.

  جک جلوی خودش پیرزنی را میدید که از شدت گریه نای نفس کشیدن را نداشت و حتی نمیتواند تقلا کند ، مثل

یکدرخت ِ بی جان، ایستاده بود و فقط به پیرزن نگاه میکرد، چهره ی پیرزن برایش غریب بود اما نقشی کمرنگ از

آن خانه چوبی و آن قاب پنجره پوسیده در ذهنش تلوتلو میخورد.

قد بلند، موهای ژولیده که گویی سالهاست کوتاه نشده اند، شلوار و پیراهن تنگی که به نظر میرسید روزی تن یک

پسر بچه 12 ساله بودند، هیچ کدام باعث نشدند که مادر جک فرزندش را نشناسد....

پیرزن صدایش میکرد درحالی که روی زمین نمناک میخزید و دستش را بسوی او دراز کرده بود التماسش میکرد...

زبانش را نمیفهمید، با حالتی خاص رویش را برگرداند و لنگان لنگان مثل یک آدم جنگلی به سمت جنگل رفت و یک 

بار دیگر در دل سیاه شب ناپدید شد.

                                                                                                                                          تمام...


09379278208 

حتمـــــــــــــا نظرهاتون رو SMS کنید.


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

CopyRight| 2009 , farhangshahr23.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com